از چهار سال پیش، برنار به دوست ثروتمندش استفان بدهکار بود، بدهی او بابت وام هایی که گرفته بود و بهره و جریمه دیرکردشان رقم چشمگیری می شد. استفان رفتار پرتفرعنی داشت و او را به خاطر بی کفایتی و شکست پیاپی در کار و زندگیش تحقیر می کرد. برنار مصمم بود که به هر قیمت به این وضعیت پایان دهد. او می خواست از مرزهای محقر زندگی سرکوب شده اش گاهی فراتر بگذارد. پس دست به کار دسیسه ای شیطانی شد