آدمکشی در نظر«راون» کار مهمی نبود تنها یک شغل تازه بود. فقط باید مواظب خودش می شد. باید مغزش را به کار می انداخت. مسأله نفرت و کینه نبود. سفیر را فقط یک بار دیده بود هنگامی که پیرمرد با ژولیده، از قطعه زمینی که تازه در آن چند خانه ساخته بودند میان درخت های چراغانی شده جشن میلاد مسیح سرازیر شده بود او را به راون نشان داده بودند. پیرمردی بود که با هیچکس دوستی نداشت اما میگفتند عاشق بشریت است.