,

روزها در راه – دو جلدی

* حالم از خودم بهم می‌خورد. راستی که دارم بالا می آورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده است و من پاهایم فلج است. با چشمی اینجای امروز را می‌پایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می‌بیند و می‌سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است یک جا و در یک حالت نمی‌ماند، استوار نیست این «چشم عقل» مثل الاکلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تاب می‌خورد….

در چنین روزهایی که دنیای ما دارد زیر و زبر می‌شود، من نه کاری از دستم برمی‌آید و نه حتی حرفی دارم. هفته پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقاله‌ای بنویسم، نتوانستم، چیزی برای گفتن نداشتم. بالاخره وا دادم… نمی‌دانم چه باید بکنم و چه کاری درست است. در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن کافی نیست. نه ایمان به اسلام می‌تواند مرا جاکن کند و نه مارکسیسم که در نهایت دو بستر این جریان بنیان کن و خروشنده‌اند… «چشم عقل» من نگران آینده است، آینده‌ای که در بهترین حال با سال‌ها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود.

پیمایش به بالا